شهر خاموش(دومین داستان)
تاريخ : جمعه 10 شهريور 1391برچسب:, | 11:15 | نویسنده : کیمیا

   خیابان دوم: سوال های بی جواب...                                        (2)

______________________________________________________________________________________________

پسرک در خانه نشسته بود.او به همه چیز فکر میکرد...به چیز هایی که جوابشان را نمی دانست و یا شاید معنی آنها را نمی فهمید؟ خب...آخر او چگونه می توانست به جواب همه ی سوالاتش پی ببرد...؟

حتما با خودتان می گویید پس یزرگتر ها این وسط چه کاره اند؟! شاید همیشه حق با شما باشد اما نه در این مورد.

بگذارید کمی به عقب برگردیم...یادتان میاید؟ گفتیم که مردمان این شهر خاموش شده اند... یعنی نمی خواهند کنار هم باشند. نمی خواهند به هم یاری دهند...وخیلی از کار های دیگر که آنها دوست ندارند انجامش دهند...

پسرک در حال فکر کردن بود.هزاران سوال مبهم و غیر قابل هضم در ذهنش پرواز می کرد.او نمی دانست که کیست؟ نمی دانست مادر و پدرش کی برای او وقت دارند؟ او این هم نمی دانست که خورشید چیست؟ و حتی نمیفهمید آسمان چه رنگیست؟ و...سوالاتی که انگار هیچ وقت جوابی نمی یافتند...!اما به راستی چه کسی جواب همه ی سوالاتش را می داد؟!

در همین هنگام حس عجیبی پیدا کرد! او حس کرد که سالهای زیادی عمر کرده است!

صدای برخورد بیل با سنگ های بالای سرش را می شنید...چه اتفاقی افتاده بود؟!  همه جا تاریک تر از قبل بود...کمی که گذشت او برای اولین بار به جواب یکی از سوالاتش پی برد!

درسته...او دیگر در شهر خاموش نبود و خوش حال بود چون حالا رنگها را می دید...او دیگر به آرزویش رسیده بود!

و بالاخره پر کشید و رفت...



  ... وچرا یک انسان باید چنین آرزویی داشته باشد؟ چرا نباید بداند کیست؟ و اصلا تاریخ بشر چگونه است؟


و پی بردیم به یکی دیگر از ناگوارات شهر خاموش...


 (...پایان...)

 

با نهایت تاسف:k.s.a



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • ناصح
  • مینی تولز